کتاب رمان داماد مظلوم نوشته‌ی سعید سوری لکی، ماجرایی قدیمی و حماسی است که از پس ازدواجی جنجالی رقم می‌خورد.

در زمان قدیم جوان زیرک، نیرومند و شجاعی بود که در جنگ، شجاعت و زیرکی شهرت داشت. اگر می‌خواستند کسی را به شجاعت مثال بزنند اسم او را می‌بردند. جوان به سن ۲۵ سالگی رسید و دنبال همسر می‌گشت ولی پدر و مادری نداشت که به آن‌ها بگوید زن می‌خواهد تا دختر خوبی برایش پیدا کنند. دختر یکی از اقوام به دلش می‌نشیند ولی از قضا پدر او یکی از سرشناس‌های شهر بود و برای دختر این فرد خیلی از پولدار‌ها و فرزندان افراد مهم و سیاسی به خواستگاری آمده بودند و این اتفاقات باعث شده بود جوان بترسد و به خواستگاری او نرود.

در بخشی از کتاب رمان داماد مظلوم می‌خوانیم:

پدرِ دختر آدم مهربون و پولداری بود ولی اهمیتی به این که دامادش حتما پولدار و سرشناس باشه نداشت و تنها چیزی اهمیت داشت براش این بود که اهل کار و اهل نماز باشه و تنبل نباشه. دختره هم حرفی نزد رو حرف پدرش و گفت هرچی پدر بگه همون کارو می‌کنه. بعد از یک ماه عقد هم بودن. روش نمی‌شد به پدر خانمش بگه می‌خواد مراسم عروسی بگیره و به خونه خودشون برن برای همین به مادر ناتنی خانمش گفت و اون هم به شوهرش گفت که می‌خوان ازدواج کنن. اینجا یک نکته‌ای بگم مادر عروس خانم چند سال قبل بخاطر مریضی فوت شده بود و بعد از اون پدرش تصمیم گرفت که ازدواج کنه. پدر دختر که ناراحت بود از دست دامادش که چرا بهش نگفته که می‌خواد ازدواج کنه و به دامادش گفت که چرا خودت بهم نگفتی می‌خوای مراسم عروسی رو زودتر بگیری. که آقای داماد گفت من از روی شما خجالت می‌کشم و برای همین به خانمتون گفتم که بهتون بگه.