این رمان داستانی اجتماعیست در مورد حقایق جامعه ی ایران. حقایقی که همه می دانند اما جامعه با فریب خود و زدن نقاب بر صورت آن را مخفی می کند.
از متن کتاب:
در فکر صبا بودم که یادم رفت از جلوی آن مغازه رد نشوم. ایوب و سعید و چند نفر دیگر آنجا بودند و هر کس کاری انجام میداد. مردی که
نمیشناختمش از چهار پایهی بلندی بالا رفته بود و داشت با سیمهای برقی که از زیر سقف آویزان بود وَر میرفت. مردی دیگر آن طرفتر نشسته بود روی زمین و داشت درون تشت فلزیای موادی را با هم مخلوط میکرد. سعید تا مرا دید ناگاه برگشت سمتم و پایش را محکم به زمین کوفت. یک آن انگار بدنم را رعشه گرفت. سعید خندید و من گامهایم را سریعتر کردم و دور شدم. مغازهها را یک به یک رد میکردم و جلو میرفتم. رجبی را دیدم که با زن و مردی بچه بغل صحبت میکرد. پیچیدم به چپ و چند مغازهی دیگر را رد کردم. یک در میان بنگاه بود و بِینِشان مغازههایی که مدام مستأجرها و شغلهایشان عوض میشد، انگار که در این شهر جدید غیر بنگاه هیچ شغل دیگری دوام نداشت...