کتاب رمان سکوت زجرآور اثر گیتا پویش روایت زندگی بازیگر جوان و معروفی است که با مردی در سالن تئاتر آشنا میشود و این آشنایی منجر به ازدواج میشود اما...
در قسمتی از کتاب رمان سکوت زجرآور میخوانیم:
نخستین روز زندگی باهمِ شان بود که روی نیمکت پارک در کنار هم نشسته بودند.
زینت به گنجشکی که کنار درختی داشت به امید پیدا کردن دانه و خوراکی به سوی درخت میپرید، خیره شده بود و در اندیشههای بسیارش بود که سپهر به آرامی نزدیکش شد و بازویش را گرد گردن زینت انداخت و با دست دیگرش دست او را
گرفت و با آن بازی میکرد که لب باز کرد و گفت :
- زینتی من! خانوم خانوما! چرا هیچی نمیگی؟ به چی فک میکنی؟
- هیچی... ببین اون گنجشک چقد قشنگه!
- داشتیم؟
- چی؟
- ما رو بپیچونی؟
- بپیچونمت؟ میگی من دروغ میگم؟
- نه... نه به اون تند و تیزی. میگم که به جای زدن تو خاکی بگو تو چه فکری هستی؟ بگو.
- این که... این که از سر دل سوزی منو گرفتی؟ منو بخاطر ترحم...
- چی میگی؟ خوبی؟ انگار یادت رفته که زن منی. آره؟ تیکه!
- من که ندونستم پاسخِت چیه.
- خب. واسه اینه که خنگی.
- خب، چرا باهام ازدواج کردی؟
- ادمایی که دوس دارن همو واسهی چی ازدواج میکنن؟
- واسه چی ازدواج میکنن؟
- زینت! تو خودتو زدی به خنگی؟ خب. واسه این که هم دیگه رو دوس دارن. تو دیگه واسه من شدی و کاری نمیتونی بکنی و بری سمت یکی دیگه کسیَ نمیتونه بیاد سمت تو، چون من نمیذارم. چون واس خودمی. واس خودِ خودم