کتاب رمان زیتون داستان دختری را روایت میکند بعد از 9 سال به ایران برمیگردد و با دیدن هر گوشه از شهر خاطرات تلخ گذشته برایش زنده میشوند تا اینکه....
در بخشی از کتاب رمان زیتون میخوانیم:
روزگار که انگار سکوت و تو خود بودن هاکان که بهش قیافه ترحمآمیزی داده بود ناراحتش کرده بود سعی میکرد هاکان رو وارد بحث کنه:
- راستی هاکان دیدی باده تو شو جدید چه طوفانی به پا کرد...جات خالی از هر زمان دیگهای مسحورکنندهتر بود....
آخ روزگار آخ.. اینم بحث بود که تو وسط کشیدی؟؟
نگاه نگران موگه به من افتاد و من بیخ گوشم صدای نفسهای عصبی امین رو داشتم و دستش که دور دسته مبل حلقه
شد... هاکان نگاهی پر از لذت و تحسین به من انداخت. این نگاه همیشهاش بود اما اینجا جاش نبود:
- باده همیشه زیباست و همیشه هم نظرها رو به خودش جلب میکنه.. مگه میشه بره رو صحنه و جادو نکنه....
یخ کردم... وا رفتم...
هاکان: راستی باده میدونم دلت برای خونه تنگ شده.. آخر این هفته همه جمع شید خونه...کباب میزنیم.. تاب سفیده رو هم تعمیرش کردم....
هاکان تغییری نکرده بود این حرفهاشم از سر بدجنسی نبود حتی دعوتش هم که معلوم بود شامل امین هم میشه از سر صلح بود.. اما جاش نبود... خراب کرده بودن... قیافه امین نمیدونم چه طور شده بود چون تو دیدم نبود و جرات چرخیدن به سمتش هم نداشتم...اما حتما خیلی وحشتناک شده بود که موگه و سمیرا که رو به رومون بودن اوون جور رنگ پریده نگاهش میکردن... سرم به دوران افتاده بود... که یهو امین از جاش بلند شد...:
- سمیرا جان...بهروز عزیز من یکم خستهام.. ناراحت که نمیشید از حضورتون مرخص بشم؟؟ بدون نگاه کردن به سمت من از بچهها خداحافظی کرد و رفت بیرون و من هاج و واج وسط سالن ایستادم.. دیدمش که به جای بالا به سمت پایین رفت و من خشک شدم...
سمیرا: دسته جمعی گند زدیم...
دنیز: چرا ماتت برده باده برو دنبالش...
این حرفش انگار تازه من و از لمسی در آورد... بوسه سریع پالتوش رو برام آورد....خوب چون ما از بالا اومده بودیم کت و پالتو نداشتیم...امین هم نداشت... به سرعت پلهها رو دویدم پایین... نگاه لحظه آخرش که داشت از پلهها پایین میرفت. نگاهی که پر از به اعتراض بود جلو چشمم بود...