کتاب رمان پرواز برای رهایی اثر فاطمه جلالوند، داستان دختری را روایت میکند که از تاریکی و اجبارهای زندگیاش گریزان است؛ اما این بایدها و نبایدها هستند که مسیر زندگیاش را مشخص میکنند. دختر این قصه به دنبال خوشبختی و رهایی میگردد؛ ولی شاهد قتلی بیرحمانه میشود که گمان میکند هیچ چیز بدتری از این وجود ندارد.
در بخشی از کتاب رمان پرواز برای رهایی میخوانیم:
صدای پای اسبهایی که سمهایشان را بر زمین میکوفتند میان شاخ و برگ درختان بلند قامت میپیچید و به دلهرهی لونه کرده در وجود سرما زدهی دخترک میافزود.
نفسهای تند شدهاش بودند که از هیجان درونش خبر میدادند.
خودش را خم کرد و اسب زیبا و سفید رنگش را نوازشی پر اضطراب کرد.
- تند تر برو اراز. باید بریم.
صدای ظریف دخترک وحشت زده با وزش باد همراه شد و ناپدید گشت.
با صدای بلند گلولهای که شلیک شد، جیغ خفیفی کشید و بر زمین کوفته شد.
نالهای از دردی که در سرش پیچید سر داد و چشمان اشک آلودش به خونی که از پای اسب وفادارش جارش شده بود خیره ماند، سر اسبش را در آغوش کشید و نرم نوازشش کرد، اشک ریخت بر این فلاکتی که گرفتارش شده بود.
با نزدیک شدن صداها به خودش امد و اشک ریزان اسبش را رها کرد و شروع به دویدن و دور شدن نمود، با برخورد دستانش به شاخههای درختان، زخمهای سطحی بر روی پوستش مینشست و سوزش بدی ایجاد میکرد و اشکهایش بودند که با تازیانه زدن به صورتش دردش را بازگو میکرد.