کتاب رمان یک عشق لایتناهی دربارهی دو نوزاد است که هنگام تولد بازیچهی دست سرنوشت میشوند و جابهجایشان میکنند.
پس از 25 سال این دو نفر در مقابل یکدیگر قرار میگیرند؛ طوری که به خون یکدیگر تشنهاند و تمام فکر و ذکرشان انتقام است. در بیمارستان بچهی پولدار با فرزند یک خانوادهی متوسط عوض و طی این مدت پلیس میشود. بچهی متوسط که وارد خانوادهی پولدار شده است نیز خلافکار میشود؛ خلافکاری که برای پول، شکمها میدرد. اما سرنوشت دوباره بازی را با آن دو شروع میکند؛ یک بازی که پایانش کشتههای زیادی میدهد. کسانی کشته میشوند که از جنس سنگ و آهن بودند.
در بخشی از کتاب رمان یک عشق لایتناهی میخوانیم:
نگاهم رو به سمت پلهها دوختم که دو تا نگهبان جلوش ایستاده بودن... و داشتند آروم آروم میاومدن سمت ما.. در جا اسلحهام رو کشیدم و سینه یکیشون رو نشونه رفتم و شلیک کردم که درجا پخش زمین شد.. اون یکی هم تا خواست به خودش بجنه که اردوان با یه گلوله راهی دیار باقیاش کرد...
با سرعت هر چه تمامتر خودم رو رسوندم به انتهای راه رو و از همون پنجرهای که نفوذ کرده بودیم پریدم بیرون.. شاخه درخت رو گرفتم و خودمو کشیدم بالا.. اردوان هم بلافاصله بعد از من این کار رو انجام دادم. . با عجله از درخت رفتم پایین... با احتیاط از زیر دیوار عمارت حرکت میکردیم...
سرم رو به آرامی و با احتیاط به سمت جلوی عمارت خم کردم تا ببینم چه خبره... که دیدم تعداد نگهبانها دو برابر شده.. اوه اوه چه الم شنگهای بشه.. خدا خودش بهمون کمک کنه.. با احتیاط هر چه تمامتر خودمو رسوندم به اون سمت سنگ فرش و دویدم لابهلای درختها و از بینشون با عجله عبور میکردم..