یك خانواده افریقایی (یك پدر، یك مادر، یك پسر، یك دختر) از قبیلة قحطیزدة خود خداحافظی كرده و به سمت مكه راه می افتند. پدر برای خدا یك پرنده صحرایی زیبا هدیه می برد، مادر بوریای زیر پایش را، پسر شاخههای گل صحرایی از ریشه درآورده را و دختر شانه سرش را. وقتی خانواده از قبیله حلالیت می طلبند و خداحافظی می كنند، هر یك از اهل قبیله به خدا سلام می رساند و هدیه ای برای او می فرستد. یكی برای خدا جارو می دهد، یكی جوراب سوراخش را، یكی كاسه خالیاش را و هركس چیزی و كسان بسیاری گل های صحرایی را و یك بچه مدرسه ای نامه ای برای خدا می نویسد به این مضمون: «خدا سلام، ما نمی توانیم به خانه تو بیاییم، خانه تو دور است، تو به خانه ما بیا.»
وقتی خانواده افریقایی از قبیلة خود دور می شوند، زیر حجم هدایایی كه برای خدا می برند گم شده اند ...