اتاقی ساده در یک آپارتمان با یک میز و صندلیِ چوبی در عمق، یک تلویزیون، یک مبلِ دونفره، و یک مبلِ راحتی کنار پنجره ای که رو به تماشاچی باز می شود.
بهروز در حالی که گوشیِ هِدفون به گوش نهاده پشتِ میز نشسته و سرش به کامپیوتر گرم است. از نگاه و حرکاتِ چهره اش پیداست که با کسی چت می کند.
شیرین با سینیِ چای وارد می شود و آن را روی میز می گذارد. بعد استکانی برداشته، روی مبل می نشیند و از آنجا دمی به بهروز می نگرد، آنگاه با بی قیدی تلویزیون را روشن می کند و کانال های مختلف را از نظر می گذراند؛ اما خیلی زود حوصله اش سر رفته، استکانش را برمی دارد و به طرفِ پنجره می رود و بیرون را تماشا می کند.
سکوت.