تینا دختری تنها و سرخورده که مجبور به ازدواج با یه پیرمرد میشه ولی این وسط اتفاقایی میفته که باعث میشه مسیر زندگی تینا عوض بشه و راز هایی از زندگیش براش رو بشه که سالها ازش پنهون بوده
صدای شکستن لیوان از خیالات و رویاهای شیرین بیرونش آورد
با سرعت بسمت اشپزخونه دوید
پیرزن با عصبانیت در حال جمع کردن خرده شیشه ها بود و زیر لب غر میزد
_ این لیوان چرا اینجا بود دختره دستتت و پا چلفتی عر تته نداری یه لیوان رو سرجاش بزاری بدرد هیچ کاری نمیخوری فقط بخور بخواب سود که نداری
ضرر هم هستی اون بابای خیر ندیدت هم اینجوری بود مرد رفت راحت شد
تویه نکبت رو گذاشت واسه من دلمو به چیت خوب کنم اون عمه هاتم که خدا ازشون نگذره معلوم نیس کجای این دنیان
تینا با ناراحتی سرشو پایین انداخت و به غرغرای مادر بزرگش گوش کرد