کتاب نمایشنامه آقای بدشانس اثر سعید سلیمانی داستان مرد بدشانسی به نام مسعود رستکار را به صورت طنز روایت میکند.
در قسمتی از نمایشنامه آقای بدشانس میخوانیم:
مسعود روی یک نیمکت در پارک نشسته و به رو به رو خیره شده، گدایی از راه میرسد و اطراف مسعود میچرخد ولی مسعود متوجه حضوره گدا نمیشه گدا که پلاکاردی بر دست دارد هی از جلو مسعود راه میرود ولی هیچ حرکتی از مسعود نمیبیند
گدا به شونههای مسعود میزنه میگه: هی آقا آقا حواست نیست اصلا
مسعود: ببخشید تمرکز کرده بودم بفرمایید کاری داشتید
گدا: پلاکارد را میاره جلوی چشمای مسعود
مسعود: ببخشید کارتون چیه؟ اگه آدرس دستشویی میخوای این پارک نداره
گدا: من مشتری دا<م این پارک هستم خودم میدونم دستشویی نداره
مسعود: ببخشید منظوری نداشتم اخه ١٠ نفر تا حالا ازم ادرس گرفتند وگفتم شما
شاید دنبالش میگردین
گدا: دنبال چی میگردم
مسعود: همون دستشویی دیگه
گدا: حالت خوبه؟؟ مشکلی نداری
مسعود: مرسی ممنون شما خوب هستید؟
گدا: سواد داری؟
مسعود: ببخشید بله دارم
گدا: پس میتونی بخونی
مسعود: اگر از خوندن منظورتون اوازه من صدای خوبی ندارم هر وقت هم که می
خونم با بابام دعوام میشد
گدا: این پلاکارد و میگم میتونی بخونی
مسعود: بله ولی یه کم بد خط نوشتید میتونید خودتون بخونید
گدا: دببخشید شرمند هام با خط نستعلیق نتونستم بنویسم
مسعود: خط نستعلیق که خیلی قشنگه فقط خواست