کتاب نمایشنامهی روزهای چشم انتظاری راجع به زنی است که بعد از سالها خدا به او فرزند پسری میدهد. با گذشت زمان و آغاز جنگ تحمیلی پسر تصمیم میگیرد به جهبه برود و مردانه بجنگد. مادرش بارها مانع او میشود و ادامهی داستان...
این نمایشنامه قبلاً با عنوان نمایشنامه چشم انتظار منتشر شده و کتاب پیش رو نسخهی ویرایش شده همراه با تغییراتی در آن است.
در بخشی از کتاب نمایشنامهی روزهای چشم انتظاری میخوانیم:
- به امیدخدا تشریف بیارید خوشحال میشیم خیلی سلام برسونید
- چشم به روی چشم شما هم از طرف من لیلا جان رو ببوسید خدانگهدار
- بسلامت پای خیر خونه بذاری (به بدرقه مهمان میرود و از صحنه خارج میشود – نور میرود)
(حمیده و لیلا در حال بافتن شال گردن - فریده وارد میشود)
فریده- دخترا... دخترااااا باید یه کاری کنیم اینجوری پیش بره سهتامون ترشیدیم
حمیده- باز چی شده خواهر
فریده- خواستگار اومده...
حمیده- برای من؟
فریده- آخه کی میآد خواستگاری تو کوتوله
حمیده- لابد واسه خودته که پزشو میدی
لیلا- من چقدر به شما بگم عین سگ و گربه به هم پاچه نگیرید
حمیده- خب وقتی واسه من نیست واسه تو هم نیست یا واسه ننمه یا لیلا
فریده- یکبار دیگه اسم ننمو بیاری چنان با پشت دست می...
لیلا- گفتم ساکت... هیسسسسسس صدای هیچ کدومتون نیاد
فریده- خلاصه رقیه خانم اومد حرفشو زد و رفت مامان خانمم مثل همیشه گفت نه نه نه اول آقا رضا بعد دخترا
حمیده- اوه... حالا یکی بیاد خان داداش رو زن بده
لیلا- این رضایی که من میشناسم زن بگیر نیست تازشم قصد داره بره جبهه
حمیده – چییییییی؟ چی گفتی؟
فریده – بدبخت شدیم رفت
لیلا- خودم از بسیج محل شنیدم که اسمنویسی کرده همین روزاست که اعزام بشه