کتاب جمیله نمایشنامهی کوتاهی دربارهی وقایع دوران جنگ به قلم سید صادق فاضلی است.
در بخشی از کتاب جمیله میخوانیم:
عدول: خدا رو شکر، بریم حسون (میخواهد از صحنه خارج شود)
ام جمیل: (فریاد میکشد) وایسا... هیچجا نرو، تفنگ سروان عراقیهس، یادت هس؟ هر تیرش یه آدم میکشه.
عدول: یا ابوالفضل، سروان عبید هم اینجان!؟
ام جمیل: (میخندد، زیاد و جنونآمیز میخندد) کشتمش، من یه عراقی کشتم... چه کیفی داشت. (ناخواسته تیری از تفنگ رها میشود، عدول و حسون وحشت میکنند، هر دو دمر روی قبر میخوابند و دو دست خود را به نشانه تسلیم پشت گردن میگذارند، ام جمیل طنابی روی کمر عدول میاندازد) پاهاشو ببند (عدول مینشیند)
عدول : ببندمش؟ یالا پاهاتو بده ببینم!
ام جمیل: (با قنداق تفنگ عدول را میزند) بخواب... (رو به حسون) تو ببندش.
حسون: (مشغول بستن پاهای عدول میشود) خدا جای حق نشسته، میخواستی مونه ببندی؟
عدول: حسون نبند، حسون نامردی نکن! حسون مونم عبدالرضا، رفیقت...
حسون: (همچنان مشغول بستن پاهای اوست) مجبورم، نبندمت میبندیم!
عدول: حالا ایطوری شد؟
حسون: ایطوری بود، دوره شه عامو، دورشه، نزنی میزننت!