کتاب هزاران فریاد از سوز دل فرهاد نمایشنامهای با حکایت شیرین و فرهاد به روایت محسن طارمی است.
در بخشی از کتاب هزاران فریاد از سوز دل فرهاد میخوانیم:
فرنگیس: عشق تو مرا به این کوه و صحرا کشانده است فرهاد... همان چشمانت که...
فرهاد: عشق من؟
فرنگیس: آری دلربا...
فرهاد: ولی من خود نیز دچار عشق شیرینم.
فرنگیس: و من دچار عشق تو شدم کمان ابرو، از همان روزی که به قصر آمدی برای مناظره با شاه، درست لحظهای که با دستان زمخت و پهلوانیات سیب از سبد برداشتی برق چشمانت دلم را برد و لیلیوار در پیات سوختم، دلاور مرا بنگر.
لوده: جایش را نشانم بده... جایی را که سوخته است... (با اشاره دست فرنگیس از او دور میشود) این نیز قصهای دیگر است که شاه بر هم سوار کرده است.
فرنگیس: ولی تو خود بهتر میدانی که عشق را با حقه و مکر منافات است.
فرهاد: آری میدانم، ولی عشق تو را نتوانم پذیرفت... نامت چیست؟؟؟
لوده: فرنگیس... همچو کف دستانم میشناسمش...
فرنگیس: مهتر کنیزکان قصرم...
لوده: خوب میشناسمش، اگر فریب این هزار چهره را بخوری تا عمر داری پشیمان خواهی شد.