کتاب سِفر آفرینش نمایشنامهای به قلم بهنام زلاند است که افسانهی آفرینش را از منظری نو روایت میکند.
در این روایت جدا از پایبندی به اصالت این افسانهی کهن، نویسنده ماجرا را از منظری تازه روایت کرده است. در این اثر قهرمان ابلیس است. ابلیسی که سر به سجده نمیآورد و برای انقراض نسل بشر شمشیر را از رو میبندد. بخشی از ماجرا به جهان معاصر میپردازد. جهان معاصری که مرگ را آویزهی روایت برزخ، دوزخ و بهشت کرده است. اینکه برزخ آیا آن برزخی است که برایمان خواندهاند یا نه را به خواندن کتاب ارجاع داده میشود. در این نمایشنامه جهانی به شما نشان داده میشود که تا به حال بدان نپرداخته نشده است.
در بخشی از کتاب سِفر آفرینش میخوانیم:
صحنه مشتمل از چند بخش است که بصورت پلکانی با شیب بسیار کم چیده شده و در هر طبقه روح مردگان، توسط مأموران اهریمنی در حال شکنجه هستند. این بخشها با نور تفکیک و به نوبت معرفی میگردد و در ابتدا غرق تاریکی هستند. مه صحنه را در بر گرفته و چند دستگاه گرمساز، هر از چند گاهی بادی داغ با عطری بد بو را به سمت تماشاگران پرتاب میکند.
بالای صحنه تصویر خورشیدی که در حال ذوب شدن است به چشم میخورد. کف صحنه با ماسه پوشیده شده است. چند روح با پوششی تیره و یکسان در گوشهای از صحنه گرد یکدیگر میچرخند، پیرمرد با ردایی سپید روی تخته سنگی نشسته که پسر جوان با تنپوشی خاکستری وارد صحنه میشود و با حیرت به برزخی که در آن گرفتار شده مینگرد...
در بالای تخته سنگی دیگر... کتابی بسیار بزرگ قرار دارد که نوری بسیار قوی از آن ساطع میشود و به آسمان میرود. این کتاب، سِفرِ آفرینش است، هیچ کدام از ارواح اجازهی دسترسی به این کتاب را ندارند. جز فرشتهی اهریمنی (عنکبوتی)... در میانهی صحنه اشکالی از تلفیق دوائری کوچک و بزرگ نقش بسته که با سنگهای کوچکی تزئین گشته است. پسر جوان که بینهایت از آنچه که میبیند ترسیده، مبهوت به نقطه٬ای خیره میشود... پیرمرد که حال او را این چنین میبیند صدایش میزند...