کتاب رمان ارتش خون آشام جلد چهارم از مجموعه شیفت خون آشام نوشتهی تیم اورورک، داستانی فانتزی و عاشقانه است.
در ادامهی ماجرا، هنگامی که کیرا بیدار میشود، متوجه میشود اسیر شده است. کابوسهای وحشتناکی را تجربه میکند و کم کم میفهمد که هدف آزمایشاتی شیطانی قرار گرفته، به خون اعتیاد پیدا کرده است و درد میکشد و میداند برای نجات پیدا کردن باید از قفسی که در آن حبس شده، رها شود.
سوالهای بسیاری ذهنش را مشغول کرده است: گرگنمایی که شبها به ملاقاتش میآید، کیست؟ میتواند به او اعتماد کند؟ دوستانش کجا هستند و چرا پاتر برخلاف قولی که به او داده بود، برای نجاتش نمیآید؟ هیچ خبری از لوک یا پاتر نیست و او میترسد که هر دو مرده باشند. جز یک صندلی و یک کتاب برای سرگرم کردنش، چیزی در سلولش نیست. آیا میتواند از سلولش فرار کند؟ حتی اگر هم بتواند از سلولش فرار کند، چه چیزی آن سوی دیوارها انتظارش را میکشد؟
در بخشی از کتاب رمان ارتش خون آشام میخوانیم:
با تکیه به آرنجم کمی خودم را بالا کشیدم و به پای زخمیام نگاه کردم. زخم عمیقی از ساق پا تا زانویم ایجاد شده بود. هرچند به نظر میرسید که زخم درحال بهبودی است، ولی با این حال ظاهرش خوب به نظر نمیرسید. روی بخشهایی از بریدگی دلمهی سیاه و بلندی ایجاد شده بود ولی مابقی زخم هنوز باز و خیس از خون بود. دیدنش حالم را به هم زد. فقط ظاهرش نبود که حالم را بد کرد، به خاطر بویش هم بود... بوی خیلی گندی میداد. تمام سعیام را کردم تا به یاد بیاورم این زخم از کجا پیدایش شده، ولی از بعد از آن شبی که در راهروهای زیر کوهستان به ومپایرسهایی که مرا گرفته بودند مشت و لگد میپراندم، هیچ خاطرهای در ذهن نداشتم.
نمیدانستم از آن شب تا به حال چند وقت گذشته است. کمرم هم درد میکرد. نمیخواستم به درد کمرم فکر کنم چون مدام یاد آن حرف کایلا میافتادم که میگفت چطور دکتر راونوود آن استخوانهای سیاه و کوچک را از کمرش جدا کرده بود؛ پس در عوض نگاهی به دست هایم انداختم و آنها را بررسی کردم. خاکی بودند و ناخن هایم هم سیاه شده بودند. با دیدن دستم به یاد لوک افتادم که چطور وقتی فیلیپس و اسپارکی کتکش میزدند، زمین را از شدت درد چنگ میزد.