کتاب ورود ممنوع نوشتهی محمدرضا خردمند، داستان دختر یک کارآگاه را روایت میکند که در آستانه سی سالگیِ پر از خشونتهای روحی و درونی مشقت بار است و از ناملایمتهای زندگی در پی خودسازی میگردد اما ...
در بخشی از کتاب ورود ممنوع میخوانیم:
و او تنهایی را به جانش دمید... و دستور داد ابتدا برای او قیام کنند و قیام کنندگان به پایش افتادند... زن، در برهوتی از ترس، زمستان را نفس میکشید... و سرانجام در قفسی تنگ از آدمیان فرو افتاد که غیر از گوشت مردارِ دیگران چیزی بر سفرهی سیاهشان نمیدید... و او تاریکی را روشن میکرد... اما زن، ایمانش را زیر پایش خاک و هرشب در شبِ گیسوانش خودش را به دار میآویخت...
زنی را میشناسم با گیسوانی آشفته، چشمانی از غروب سرخ، سرخ تر... سنگین قدم بر میداشت و مرگ از سایهاش بلندتر و شاید خود او مرگ... زن با قلبی سرخ در جسم و روی سیاه زندگی میکرد... خانه او نزدیک سراب و بیابان به بیابان در خودش گم میشد. زن در چشمهای گرگهای بیابان هر روز بلعیده میشد و چاله به چاله عمیقتر میرفت... زن... خسته، در خود شکسته، با لبانی از صدها هزار کبوتر تازه متولد شده بسته، سرانجام شبی با تمام گرگها وداع گفت و پشت پرده خیال، به خواب رفت...