کتاب یک نقطه نمایشنامهای کوتاه به قلم محمدرضا خردمند، داستان دختری را روایت میکند که پدرش دچار مشکل مالی شده و او که به فکر درآمد است، توسط یکی از همسایگان وارد باند توزیع مواد مخدر شده که طی حادثهای باعث قتل برادرش میشوند...
در بخشی از کتاب یک نقطه میخوانیم:
علی اصغر: سلام آبجی
فاطمه: سلام دخترم خسته نباشی
(پدر همچنان در حال تفکیک ضایعات در گوشهای از حیاط خانه است. مادر از جایش برخاسته و پتوها را بر روی بند پهن میکند که زینب به کمکش میرود)
کاظم: زینب بابا به معلمتون گفتی؟ با برادرش صحبت کرد؟
زینب: (پس از اندکی مکث) آره... (سکوت)
کاظم: خب
زینب: هیچی... گفت... گفت لیسانسهها و فوق لیسانسهها بیکارن...
(کاظم به زینب خیره شده و زینب سرش را پایین انداخته و به سمت هال میرود)
زینب: (در حین رفتن میایستد) بابا راستی... (مکث) مدرسه گفتن باید خط کش نقشه کشی بگیرم (به سمت داخل میرود)
(فاطمه به کاظم نگاه کرده سپس نگاهش را دزدیده و آب تشت را بر روی زمین خالی کرده و دست علی اصغر را گرفته به سمت داخل خانه میروند. )
(کاظم به گوشهای خیره شده، سپس آرام آرام به سمت پلکان درون حیاط رفته و بر روی پلکان نشسته و سیگار میکشد. نگاهی با افسوس به آسمان میکند. به روبرو خیره شده و قطره اشکی از چشمانش سرازیر میشود)